loading...

نوشته های آسیه سلطانی

Content extracted from http://asiyesoltani.blog.ir/rss/?1749065154

بازدید : 27
دوشنبه 3 فروردين 1404 زمان : 5:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های آسیه سلطانی

نوشته های آسیه سلطانی

مامان مامان ریخته چای

قُلپ قُلپ می‌نوشیم

با کتری روی گاز

قُل می‌زنیم می‌جوشیم

بعدش میریم کافی شاپ

تو فنجونا می‌شینیم

دس دسی می‌کنیم چون

خیلی خیلی تمیزیم

لاپ لوپ لیلَپ لوپ

میریم سراغگوشت کوب

حالا که گوشت گرونه

نون خالی هست فراوون.

پر، پر، پروانه

بابا اومده خونه

لپ منو می‌بوسه

جورابشو می‌دوزه

زال زال زالزالک

منو میده قلقلک

انگشتاتو جمع کن و

یه مُشت بزن به دشمن...

بازدید : 17
دوشنبه 26 اسفند 1403 زمان : 2:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های آسیه سلطانی

نوشته های آسیه سلطانی

نمیدانم چرا؟! اما

شریک یاد مادر در دلم هستی.

تو می‌دانی چرا از جشن مادر

مانده‌‌‌ای در خاطر و یادم؟

همان جشنِ پر از احساس

که می‌خواندند شاگردان تو

زیبا سرودی را

برای سوره‌ی کوثر

برای مادرِ بابا.

و قلب پاک تو آن روز

پُلی از ما به مادر زد؛

که روح حاضرین در مجلسِ مادر

چنان بالِ کبوتر شد؛

به پرواز آمد؛ اما زود،

به جای اولش برگشت...

چرا آخر؟!

نمی‌خواهم بگویم فاش، علت را

درون پرده می‌گویم دلیلش را...

کبوتر آشیانی امن می‌خواهد

که در آنجا بیاساید؛

ولیکن مادر ما را

نشانی نیست در دنیا...

ولیکن یاد او هر صبح با خورشید

و هر شب با ظهور ماه

نهیبی می‌زند بر دل

و می‌خواند دلِ تنگِ تمام بچه‌هایش روضه ی غربت

برای حضرت مادر

برای حیدر کرار

...

دوباره یادت افتادم

شریک یاد مادر در دلم هستی.

به تن کردی لباس مشکی خود را

و خواندی دوستانت را

به آن روضه که روی صحنه می‌رفت و

هنرمندانه دم می‌زد؛ غریبی را...

...

گذشت آن روزها هرچند

و آمد روزگاری نو؛

ولیکن یاد مادر چون کند این دل،

شریکش می‌شوی هردم.

ببین‌‌‌ای دوست دیرین

به هر باغ گلی بینم

که بوی یاس می‌پیچد

تو را می‌بینم آنجا، من

که چون پروانه‌‌‌ای رنگین

به گِرد یاس می‌گردی

و من حیرانِ پروازت!

و در اشکی که از خونین دلم جوشد

و از چشمم فرو ریز

شریکِ یاد مادر در دلم هستی

و هستم من دعا گویت...

بازدید : 17
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های آسیه سلطانی

نوشته های آسیه سلطانی

بسم الله النور

دوستت دارمی‌به او گفت تا امتحانش کند.

و او، خود را عقب کشید تا میزان صداقتش را بسنجد.

یک سوء تفاهم، کافی بود که هر دو تا آخر عمر، تنها بمانند...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 184
  • بازدید کننده دیروز : 183
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 191
  • بازدید ماه : 199
  • بازدید سال : 1649
  • بازدید کلی : 1681
  • کدهای اختصاصی