گفتی مزن حرفی تو از دیروز؛
امروز، اما من
با واژههایت سوختم،
دم بر نیاوردم؛
آتش زدی جانم
سوزاندی و خاکسترم کردی.
هر ذره از جان مرا آنگه
بر اوج آن موج بلندی که
تا آسمان میرفت
راحت، روان کردی...
...
اکنون که با دریا، شدم دریا،
با موجهای کوچکی میآیم و آرام
همچون نسیمیمیوزم بر تار گیسویت
برخیزد از آن تار مشکین، صد نوای تلخ
نسکافه ات آماده شد، اینک...
بنشین تو رو در روی من، جانا
نسکافه ات را نوش کن
این پرسش تلخ مرا بر یاد خود بسپار
روزی به وجدانت بده پاسخ:
«آخر چه کردم با تو، منای دوست
کاری که در جبران آن کردی
از جنس قلبت نیست.
این کار را هرگز
با دشمنانت هم نمیکردی...»