(شعری که قبلا سروده بودم، کمیتأمل کرده و اصلاح نمودم)
ابرهای پراکنده کجا و
آسمان آفتابی کجا؟!
خورشید میتابد و
اشکهای جاری بر گونههایم،
همچو الماس میدرخشند.
انبوهِ واژهها از جام دل لبریزند؛
بهانهای میجویم تا تمام شان را
در گوش خورشید، نجوا کنم...
اما چگونه؟
خورشید کجا و من کجا؟!
شمسِ آسمان کجا و
این تن خاکی کجا؟!
فاصلهها را توانِ نَوَردیدن نیست...
با حسرت، به پرتوِ نورش خیره میشوم؛
که دست نوازشی است بر سر ابرهای کوچک و بزرگ.
در دل آرزو میکنم که
ای کاش من هم ابری بودم در آسمان؛
درست کنار خورشید،
تا چشم به چشمانِ پرمهرش میدوختم و
ساعتها با او سخن میگفتم...
مبهوت آسمانم،
چشمم کبوتری را شکار میکند
گویا هدف فرود آمدنش، من هستم.
میآید و میآید تا به من میرسد؛
روی شانه راستم مینشیند.
قلبم به طپش میافتد.
گویی کبوتر، پیامیدارد!
شاید هم مأمور شده تا پیام رسانم به خورشید باشد!
نمیدانم...
اما مشتاقانه
ناگفتهها را آرام آرام،
برایش نجوا میکنم؛
او، کبوتری عادی نیست.
حرفهایم را گوش میدهد؛
با اشکهایم، اشک میریزد
و به امیدهایم با چشمانش، لبخند میزند.
بال سپیدش را به سمت چشمانم میآورد
اشکهایم را پاک میکند
و به مقصد آسمان،
به سوی خورشید،
اوج میگیرد...
رد پروازش را میگیرم.
به خورشید که میرسد،
تمام آنچه برایش گفته ام را
در گوشش، زمزمه میکند...
و خورشید،
آرام آرام،
ابرهای تیره را،
از سطح آسمان، جمع میکند و
به سوی خود میکشد.
تا خود را پشت آنها،
پنهان نماید!
دلِ آسمان میگیرد؛
ابرها میبارند...
اما... نه؛
این باران،
از گریه ابرها نیست؛
بارانیست که از چشمانِ گرم خورشید،
بر گونههایم میریزد
و هرمِ عاشقانههایش،
صورتم را میسوزاند.
گویی خورشید هم به پشت ابر پناه برده است
تا همگان، باران را از ابر بدانند،
نه از سوختنِ او در آتش عشق...
◽◽◽◽◽
خورشید میتابد و
اشکهایش بر روی گونههایم
همچمو الماس میدرخشند...