loading...

آسیه سلطانی

اشک است حاصل و خوشنودِ این حاصلم

بازدید : 3
چهارشنبه 21 اسفند 1403 زمان : 21:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

اصلاحیه: این داستان کوتاهرا قبلا نوشته بودم، اما به دلم ننشسته بود. تا اینکه امروز، مسئله ای پیش آمد و تصمیم گرفتم از نو بنویسمش. اکنون دوب

آسیه سلطانی

ب سم الله الذی هو مدبر الامور

زیپ کوله را بست و اشک‌هایش را پاک کرد.
- برو محمدم! هرجا که میری خدا نگهت داره، مادر!
چشمان محمد از شادی و رضایت، برق می‌زد. برق نگاه پسر، مادر را در آغوشش انداخت. او که یک سر و گردن از زهرا خانم بلندتر بود، مادر را نوازش کرد و بوسه‌‌‌ای بر موهای او زد. بوسه‌‌‌ای که زهرا خانم را در آغوش محمد، خشک کرد. تکان نمی‌خورد. مطمئن بود این آخرین باری است که پسرش را زنده، در آغوش می‌گیرد. ندایی در قلبش جاری شد:
- این آخرین دیدار است. خووووب بویش کن و برای یک عمر تنهایی آماده باش؛ که وقتی بر لب، ذکر لبیک یا زینب داری، آزموده خواهی شد.
گوش خود را روی قلب محمد گذاشت. تپشی آرام و منظم از قلب مطمئن پسر در رگ‌هایش جریان داشت. تپشی که دل مادر را نیز قرص و محکم می‌کرد.
برای لحظه‌‌‌ای یاد صحنه‌‌‌ای افتاد که توصیفش را زیاد شنیده بود.
دستی که حسین (ع) بر قلب زینب (س) گذاشته و تمام آتش قلبش را خاموش کرده بود. آری امام، بر کائنات هم تأثیر می‌گذارد. چنان اثری که زینب (س) را قدرتمندانه در برابر یزید ملعون، ایستاده نگاه می‌دارد و ابهت امیر المؤمنین، علی (ع) در خطبه گویی را، در یادها، مجسم می‌کند.
به خودش آمد. به آرامی‌سرش را از آغوش پسر بیرون کشید، دست‌ها را دور صورت محمد گرفت و سیر نگاهش کرد. سر محمد را به سمت خودش، پایین آورد و پیشانی او را بوسید. اجازه نمی‌داد اشک‌هایی که پشت پلک‌هایش، پنهان شده بود، سرازیر شود. نگاهش را از محمد دزدید تا اشک‌های حلقه زده در چشم‌هایش، دل پسر را نلرزاند. این طور، هردوی شان راحت تر می‌توانستند از هم دل بکنند. آخر در این دنیا، به غیر از هم، کسی را نداشتند. لیکن داراییِ بزرگ شان خدایی بود که به حال و روزشان، آگاه بود.
محمد دست مادر را بوسید و گفت:
«من هرچه دارم از شیری دارم که شما با مهر اهل بیت، نثارم کردی مامان. خیلی دوستت دارم. می‌دونم که خدا هم دوستت داره. اگه دیگه همدیگه رو ندیدیم، مطمئن باش که تنهات نمی‌ذارم. از خدا قولش رو گرفتم... امیدوارم خدا شرمنده م نکنه.» دو کلمه‌ی آخر این جمله را با صدایی بغض آلود، گفت. کمی‌ساکت شد. بغضش را قورت داد و گفت:«برم دیگه تا دیرم نشده. خداحافظ مامان.»
محمد این را گفت و خود را از دست مادر که در دستش گره خورده بود، جدا کرد.
مادر او را از زیر قرآن رد کرد و کاسه‌ی آب را در مسیر محمد ریخت. گویی آب پاکی را روی دست خود می‌ریزد که این محمد، دیگر نخواهد آمد.

چند سالی است از آن روزها می‌گذرد. همسایه‌هایی که به خانه‌ی زهرا خانم رفت و آمد می‌کنند، خیال می‌کنند عکس قاب شده‌ی محمد تنها یادگاری است که از او به جا مانده. سر تکان می‌دهند و به یکدیگر می‌گویند: «آخه کی عزیزتز از مادر ؟ انصاف بود تنهاش بذاره بره سوریه؟

نمی‌دانیم... شاید همسایه‌ها حق دارند.
آنها نمی‌دانند که مادر از صبح که بیدار می‌شود، سرحال است و دل خوش به دیدار پسر. زهرا خانم تا مغرب همه کارهایش را به آرامی‌انجام می‌دهد و منتظر می‌ماند، تا محمدش بیاید؛ با هم نماز مغرب و عشا را بخوانند، شام را کنار او بخورد و با نوازش‌های پسر،صورتش گرم شود و به خوابی دلنشین فرو رود.
آنها نمی‌دانند، راز بیدار شدن زهرا خانم کمی‌قبل از نماز صبح، چیست؟! او که چند سالی است ساعت زنگی اش خراب شده و صدای هشدار گوشی همراه هم بیدارش نمی‌کند...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 349
  • بازدید کننده امروز : 254
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 358
  • بازدید ماه : 363
  • بازدید سال : 533
  • بازدید کلی : 565
  • کدهای اختصاصی