بســـــم الله الحکیـــــــم
دست روح را از دست عقل، بیرون میکشد
چشمها را میبندد
میخواهد خود را میهمانِ دنیای خیال کند؛
اما سفر به خیال، شرط دارد؛
راه دارد؛
و ابزار خود را میطلبد.
با چشم بر هم زدنی،
مشامش، بوی خاک میگیرد
و طوفان همه چیز را عریان میکند.
نسیم، نرم و لطیف، بر حس لامسه اش، راه میرود.
خنکایش، هرچند دل انگیز است،
لیکن از حد که میگذرد،
لرزه بر وجودش میاندازد.
خورشید، بر تنِ لرزان و خسته اش، میتابد
و پرتو گرمش را با ویتامین D
به استخوانهایش هدیه میدهد.
آرام آرام شرایط فراهم میشود
تا به جاده بزند؛
به جادهی شگفت انگیز خیال...
ادامه دارد...