loading...

آسیه سلطانی

اشک است حاصل و خوشنودِ این حاصلم

بازدید : 20
دوشنبه 3 فروردين 1404 زمان : 5:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

آسیه سلطانی

مامان مامان ریخته چای

قُلپ قُلپ می‌نوشیم

با کتری روی گاز

قُل می‌زنیم می‌جوشیم

بعدش میریم کافی شاپ

تو فنجونا می‌شینیم

دس دسی می‌کنیم چون

خیلی خیلی تمیزیم

لاپ لوپ لیلَپ لوپ

میریم سراغگوشت کوب

حالا که گوشت گرونه

نون خالی هست فراوون.

پر، پر، پروانه

بابا اومده خونه

لپ منو می‌بوسه

جورابشو می‌دوزه

زال زال زالزالک

منو میده قلقلک

انگشتاتو جمع کن و

یه مُشت بزن به دشمن...

بازدید : 0
دوشنبه 26 اسفند 1403 زمان : 17:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

و چقدر نکته فرمودند آقا...


جهت شنیدن صوت با کیفیت بهتر روی دریافتکلیک کنید.

بازدید : 13
دوشنبه 26 اسفند 1403 زمان : 2:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

آسیه سلطانی

نمیدانم چرا؟! اما

شریک یاد مادر در دلم هستی.

تو می‌دانی چرا از جشن مادر

مانده‌‌‌ای در خاطر و یادم؟

همان جشنِ پر از احساس

که می‌خواندند شاگردان تو

زیبا سرودی را

برای سوره‌ی کوثر

برای مادرِ بابا.

و قلب پاک تو آن روز

پُلی از ما به مادر زد؛

که روح حاضرین در مجلسِ مادر

چنان بالِ کبوتر شد؛

به پرواز آمد؛ اما زود،

به جای اولش برگشت...

چرا آخر؟!

نمی‌خواهم بگویم فاش، علت را

درون پرده می‌گویم دلیلش را...

کبوتر آشیانی امن می‌خواهد

که در آنجا بیاساید؛

ولیکن مادر ما را

نشانی نیست در دنیا...

ولیکن یاد او هر صبح با خورشید

و هر شب با ظهور ماه

نهیبی می‌زند بر دل

و می‌خواند دلِ تنگِ تمام بچه‌هایش روضه ی غربت

برای حضرت مادر

برای حیدر کرار

...

دوباره یادت افتادم

شریک یاد مادر در دلم هستی.

به تن کردی لباس مشکی خود را

و خواندی دوستانت را

به آن روضه که روی صحنه می‌رفت و

هنرمندانه دم می‌زد؛ غریبی را...

...

گذشت آن روزها هرچند

و آمد روزگاری نو؛

ولیکن یاد مادر چون کند این دل،

شریکش می‌شوی هردم.

ببین‌‌‌ای دوست دیرین

به هر باغ گلی بینم

که بوی یاس می‌پیچد

تو را می‌بینم آنجا، من

که چون پروانه‌‌‌ای رنگین

به گِرد یاس می‌گردی

و من حیرانِ پروازت!

و در اشکی که از خونین دلم جوشد

و از چشمم فرو ریز

شریکِ یاد مادر در دلم هستی

و هستم من دعا گویت...

بازدید : 11
دوشنبه 26 اسفند 1403 زمان : 2:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

(شعری که قبلا سروده بودم، کمی‌تأمل کرده و اصلاح نمودم)

آسیه سلطانی

ابرهای پراکنده کجا و
آسمان آفتابی کجا؟!
خورشید می‌تابد و
اشک‌های جاری بر گونه‌هایم،
همچو الماس می‌درخشند.
انبوهِ واژه‌ها از جام دل لبریزند؛
بهانه‌‌‌ای می‌جویم تا تمام شان را
در گوش خورشید، نجوا کنم...
اما چگونه؟
خورشید کجا و من کجا؟!
شمسِ آسمان کجا و
این تن خاکی کجا؟!
فاصله‌ها را توانِ نَوَردیدن نیست...
با حسرت، به پرتوِ نورش خیره می‌شوم؛
که دست نوازشی است بر سر ابرهای کوچک و بزرگ.
در دل آرزو می‌کنم که
ای کاش من هم ابری بودم در آسمان؛
درست کنار خورشید،
تا چشم به چشمانِ پرمهرش می‌دوختم و
ساعت‌ها با او سخن می‌گفتم...
مبهوت آسمانم،
چشمم کبوتری را شکار می‌کند
گویا هدف فرود آمدنش، من هستم.
می‌آید و می‌آید تا به من می‌رسد؛
روی شانه راستم می‌نشیند.
قلبم به طپش می‌افتد.
گویی کبوتر، پیامی‌دارد!
شاید هم مأمور شده تا پیام رسانم به خورشید باشد!
نمی‌دانم...
اما مشتاقانه
ناگفته‌ها را آرام آرام،
برایش نجوا می‌کنم؛
او، کبوتری عادی نیست.
حرف‌هایم را گوش می‌دهد؛
با اشک‌هایم، اشک می‌ریزد
و به امیدهایم با چشمانش، لبخند میزند.
بال سپیدش را به سمت چشمانم می‌آورد
اشک‌هایم را پاک می‌کند
و به مقصد آسمان،
به سوی خورشید،
اوج می‌گیرد...
رد پروازش را می‌گیرم.
به خورشید که می‌رسد،
تمام آنچه برایش گفته ام را
در گوشش، زمزمه می‌کند...
و خورشید،
آرام آرام،
ابرهای تیره را،
از سطح آسمان، جمع می‌کند و
به سوی خود می‌کشد.
تا خود را پشت آنها،
پنهان نماید!
دلِ آسمان می‌گیرد؛
ابرها می‌بارند...
اما... نه؛
این باران،
از گریه ابرها نیست؛
بارانیست که از چشمانِ گرم خورشید،
بر گونه‌هایم می‌ریزد
و هرمِ عاشقانه‌هایش،
صورتم را می‌سوزاند.
گویی خورشید هم به پشت ابر پناه برده است
تا همگان، باران را از ابر بدانند،
نه از سوختنِ او در آتش عشق...
◽◽◽◽◽
خورشید می‌تابد و
اشک‌هایش بر روی گونه‌هایم
همچمو الماس می‌درخشند...

بازدید : 6
چهارشنبه 21 اسفند 1403 زمان : 21:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

(شعری که قبلا سروده بودم، کمی‌تأمل کرده و اصلاح نمودم)

آسیه سلطانی

ابرهای پراکنده کجا و
آسمان آفتابی کجا؟!
خورشید می‌تابد و
اشک‌های جاری بر گونه‌هایم،
همچو الماس می‌درخشند.
انبوهِ واژه‌ها از جام دل لبریزند؛
بهانه‌‌‌ای می‌جویم تا تمام شان را
در گوش خورشید، نجوا کنم...
اما چگونه؟
خورشید کجا و من کجا؟!
شمسِ آسمان کجا و
این تن خاکی کجا؟!
فاصله‌ها را توانِ نَوَردیدن نیست...
با حسرت، به پرتوِ نورش خیره می‌شوم؛
که دست نوازشی است بر سر ابرهای کوچک و بزرگ.
در دل آرزو می‌کنم که
ای کاش من هم ابری بودم در آسمان؛
درست کنار خورشید،
تا چشم به چشمانِ پرمهرش می‌دوختم و
ساعت‌ها با او سخن می‌گفتم...
مبهوت آسمانم،
چشمم کبوتری را شکار می‌کند
گویا هدف فرود آمدنش، من هستم.
می‌آید و می‌آید تا به من می‌رسد؛
روی شانه راستم می‌نشیند.
قلبم به طپش می‌افتد.
گویی کبوتر، پیامی‌دارد!
شاید هم مأمور شده تا پیام رسانم به خورشید باشد!
نمی‌دانم...
اما مشتاقانه
ناگفته‌ها را آرام آرام،
برایش نجوا می‌کنم؛
او، کبوتری عادی نیست.
حرف‌هایم را گوش می‌دهد؛
با اشک‌هایم، اشک می‌ریزد
و به امیدهایم با چشمانش، لبخند میزند.
بال سپیدش را به سمت چشمانم می‌آورد
اشک‌هایم را پاک می‌کند
و به مقصد آسمان،
به سوی خورشید،
اوج می‌گیرد...
رد پروازش را می‌گیرم.
به خورشید که می‌رسد،
تمام آنچه برایش گفته ام را
در گوشش، زمزمه می‌کند...
و خورشید،
آرام آرام،
ابرهای تیره را،
از سطح آسمان، جمع می‌کند و
به سوی خود می‌کشد.
تا خود را پشت آنها،
پنهان نماید!
دلِ آسمان می‌گیرد؛
ابرها می‌بارند...
اما... نه؛
این باران،
از گریه ابرها نیست؛
بارانیست که از چشمانِ گرم خورشید،
بر گونه‌هایم می‌ریزد
و هرمِ عاشقانه‌هایش،
صورتم را می‌سوزاند.
گویی خورشید هم به پشت ابر پناه برده است
تا همگان، باران را از ابر بدانند،
نه از سوختنِ او در آتش عشق...
◽◽◽◽◽
خورشید می‌تابد و
اشک‌هایش بر روی گونه‌هایم
همچمو الماس می‌درخشند...

بازدید : 6
چهارشنبه 21 اسفند 1403 زمان : 21:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

اصلاحیه: این داستان کوتاهرا قبلا نوشته بودم، اما به دلم ننشسته بود. تا اینکه امروز، مسئله ای پیش آمد و تصمیم گرفتم از نو بنویسمش. اکنون دوب

آسیه سلطانی

ب سم الله الذی هو مدبر الامور

زیپ کوله را بست و اشک‌هایش را پاک کرد.
- برو محمدم! هرجا که میری خدا نگهت داره، مادر!
چشمان محمد از شادی و رضایت، برق می‌زد. برق نگاه پسر، مادر را در آغوشش انداخت. او که یک سر و گردن از زهرا خانم بلندتر بود، مادر را نوازش کرد و بوسه‌‌‌ای بر موهای او زد. بوسه‌‌‌ای که زهرا خانم را در آغوش محمد، خشک کرد. تکان نمی‌خورد. مطمئن بود این آخرین باری است که پسرش را زنده، در آغوش می‌گیرد. ندایی در قلبش جاری شد:
- این آخرین دیدار است. خووووب بویش کن و برای یک عمر تنهایی آماده باش؛ که وقتی بر لب، ذکر لبیک یا زینب داری، آزموده خواهی شد.
گوش خود را روی قلب محمد گذاشت. تپشی آرام و منظم از قلب مطمئن پسر در رگ‌هایش جریان داشت. تپشی که دل مادر را نیز قرص و محکم می‌کرد.
برای لحظه‌‌‌ای یاد صحنه‌‌‌ای افتاد که توصیفش را زیاد شنیده بود.
دستی که حسین (ع) بر قلب زینب (س) گذاشته و تمام آتش قلبش را خاموش کرده بود. آری امام، بر کائنات هم تأثیر می‌گذارد. چنان اثری که زینب (س) را قدرتمندانه در برابر یزید ملعون، ایستاده نگاه می‌دارد و ابهت امیر المؤمنین، علی (ع) در خطبه گویی را، در یادها، مجسم می‌کند.
به خودش آمد. به آرامی‌سرش را از آغوش پسر بیرون کشید، دست‌ها را دور صورت محمد گرفت و سیر نگاهش کرد. سر محمد را به سمت خودش، پایین آورد و پیشانی او را بوسید. اجازه نمی‌داد اشک‌هایی که پشت پلک‌هایش، پنهان شده بود، سرازیر شود. نگاهش را از محمد دزدید تا اشک‌های حلقه زده در چشم‌هایش، دل پسر را نلرزاند. این طور، هردوی شان راحت تر می‌توانستند از هم دل بکنند. آخر در این دنیا، به غیر از هم، کسی را نداشتند. لیکن داراییِ بزرگ شان خدایی بود که به حال و روزشان، آگاه بود.
محمد دست مادر را بوسید و گفت:
«من هرچه دارم از شیری دارم که شما با مهر اهل بیت، نثارم کردی مامان. خیلی دوستت دارم. می‌دونم که خدا هم دوستت داره. اگه دیگه همدیگه رو ندیدیم، مطمئن باش که تنهات نمی‌ذارم. از خدا قولش رو گرفتم... امیدوارم خدا شرمنده م نکنه.» دو کلمه‌ی آخر این جمله را با صدایی بغض آلود، گفت. کمی‌ساکت شد. بغضش را قورت داد و گفت:«برم دیگه تا دیرم نشده. خداحافظ مامان.»
محمد این را گفت و خود را از دست مادر که در دستش گره خورده بود، جدا کرد.
مادر او را از زیر قرآن رد کرد و کاسه‌ی آب را در مسیر محمد ریخت. گویی آب پاکی را روی دست خود می‌ریزد که این محمد، دیگر نخواهد آمد.

چند سالی است از آن روزها می‌گذرد. همسایه‌هایی که به خانه‌ی زهرا خانم رفت و آمد می‌کنند، خیال می‌کنند عکس قاب شده‌ی محمد تنها یادگاری است که از او به جا مانده. سر تکان می‌دهند و به یکدیگر می‌گویند: «آخه کی عزیزتز از مادر ؟ انصاف بود تنهاش بذاره بره سوریه؟

نمی‌دانیم... شاید همسایه‌ها حق دارند.
آنها نمی‌دانند که مادر از صبح که بیدار می‌شود، سرحال است و دل خوش به دیدار پسر. زهرا خانم تا مغرب همه کارهایش را به آرامی‌انجام می‌دهد و منتظر می‌ماند، تا محمدش بیاید؛ با هم نماز مغرب و عشا را بخوانند، شام را کنار او بخورد و با نوازش‌های پسر،صورتش گرم شود و به خوابی دلنشین فرو رود.
آنها نمی‌دانند، راز بیدار شدن زهرا خانم کمی‌قبل از نماز صبح، چیست؟! او که چند سالی است ساعت زنگی اش خراب شده و صدای هشدار گوشی همراه هم بیدارش نمی‌کند...

بازدید : 5
چهارشنبه 7 اسفند 1403 زمان : 0:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

آسیه سلطانی

بسم الله الهادی

هشت سال از تولد پسر می‌گذشت. و هرسال پدر و مادرش، فرسنگ‌ها از یکدیگر بیشتر فاصله می‌گرفتند. از نوع برخورد آنها با هم و برخی صحبت‌هایی که بین شان رد و بدل شده بود، پسرک مطمئن شده بود که دیگر نمی‌توانند با یکدیگر، زندگی کنند. احساس می‌کرد تنها دلیل تحمل این زندگی برای هر دوی آنها، خودش است:«فرزند... موجودی که هنگام رشد و تربیتش، پدر و مادر، به تفاوت‌های بنیادینی که بین شان وجود داشته، بیشتر ایمان آورده بودند.»

اگرچه مدتی بود که پدر، خانه اش را از آنها جدا کرده بود،اما چندوقت یکبار به آنها سر می‌زد و باهم تفریحی داشتند. پسر خیلی وقتها در کنار پدر، از بازی و گردش، لذت می‌برد، اما وابستگی اش به مادر، بیش از حد بود؛ وقتی آبش با پدر در یک جوی نمی‌رفت، به مادر پناه می‌برد. درد و دل‌هایش با مادر بود و...

آن روز که از مدرسه به خانه برگشت، با چشم‌های خیس مادر و صورت سرخ او روبرو شد. از اینکه پدر، در تنهایی مادر به خانه آمده و دوباره مادر را آزرده بود، احساساتش درهم آمیخت. صورتش برافروخت. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. نمی‌دانست چاره چیست!؟ قلب کوچکش توان تحمل این اندوه را نداشت.

به آشپزخانه رفت و لیوانی آب ریخت و یک نفس بالا رفت. کمی‌فکر کرد. دراز کشید. آرام گریه کرد. دوباره فکر کرد. تصمیمش را گرفت و سوی مادر رفت. با او خوش و بشی کرد و گفت:«مامان، اگه شما و بابا دیگه نخواید با هم زندگی کنید، من باید با کی زندگی کنم؟»

مادر نگاهی به پسر انداخت و گفت: «تو دوست داری با کی زندگی کنی؟»

پسر گفت: «معلومه دیگه. با مامانم.»

مادر لبخندی تلخ زد. اما چشمانش از مهربانی پسر، اشکی شد و درخشید.

پسر مکثی کرد. اندکی در پذیرایی دور زد؛ و دوباره به سراغ مادر آمد:

«مامان، اون وقت من و شما می‌تونیم یه بابای جدید انتخاب کنیم؟»

مادر هیچ نگفت.

حیران بود که چرا کودک را دست کم گرفته!؟

یعنی پسر به همین راحتی، با جدایی کنار می‌آمد؟!

بازدید : 1
چهارشنبه 7 اسفند 1403 زمان : 0:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

آسیه سلطانی

بســــم الله الرحمن الرحیم

گاه می‌خواهم که سر

بر روی زانویت نهم

دست خود را روی موهایم بلغزانی و من

بوسه بر دستت زنم

ناگهان در پاسخی از سوی تو

بوسه بارانی شوم

قند ریزد روی قند...

♡♡♡

گاه می‌خواهم در آغوشم بگیری

تنگِ تنگ

تا به روی شانه‌هایت، سر گذارم

هم بگریم

هم بگریی

اشک مان در هم بیامیزد

نمک روی نمک...

بازدید : 12
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

آسیه سلطانی

بسم الله النور

دوستت دارمی‌به او گفت تا امتحانش کند.

و او، خود را عقب کشید تا میزان صداقتش را بسنجد.

یک سوء تفاهم، کافی بود که هر دو تا آخر عمر، تنها بمانند...

بازدید : 8
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 3:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسیه سلطانی

بسم الله النور

دوستت دارمی‌به او گفت تا امتحانش کند.

و او، خود را عقب کشید تا میزان صداقتش را بسنجد.

یک سوء تفاهم، کافی بود که هر دو تا آخر عمر، تنها بمانند...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 772
  • بازدید کلی : 804
  • کدهای اختصاصی