بسم الله الهادی
هشت سال از تولد پسر میگذشت. و هرسال پدر و مادرش، فرسنگها از یکدیگر بیشتر فاصله میگرفتند. از نوع برخورد آنها با هم و برخی صحبتهایی که بین شان رد و بدل شده بود، پسرک مطمئن شده بود که دیگر نمیتوانند با یکدیگر، زندگی کنند. احساس میکرد تنها دلیل تحمل این زندگی برای هر دوی آنها، خودش است:«فرزند... موجودی که هنگام رشد و تربیتش، پدر و مادر، به تفاوتهای بنیادینی که بین شان وجود داشته، بیشتر ایمان آورده بودند.»
اگرچه مدتی بود که پدر، خانه اش را از آنها جدا کرده بود،اما چندوقت یکبار به آنها سر میزد و باهم تفریحی داشتند. پسر خیلی وقتها در کنار پدر، از بازی و گردش، لذت میبرد، اما وابستگی اش به مادر، بیش از حد بود؛ وقتی آبش با پدر در یک جوی نمیرفت، به مادر پناه میبرد. درد و دلهایش با مادر بود و...
آن روز که از مدرسه به خانه برگشت، با چشمهای خیس مادر و صورت سرخ او روبرو شد. از اینکه پدر، در تنهایی مادر به خانه آمده و دوباره مادر را آزرده بود، احساساتش درهم آمیخت. صورتش برافروخت. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. نمیدانست چاره چیست!؟ قلب کوچکش توان تحمل این اندوه را نداشت.
به آشپزخانه رفت و لیوانی آب ریخت و یک نفس بالا رفت. کمیفکر کرد. دراز کشید. آرام گریه کرد. دوباره فکر کرد. تصمیمش را گرفت و سوی مادر رفت. با او خوش و بشی کرد و گفت:«مامان، اگه شما و بابا دیگه نخواید با هم زندگی کنید، من باید با کی زندگی کنم؟»
مادر نگاهی به پسر انداخت و گفت: «تو دوست داری با کی زندگی کنی؟»
پسر گفت: «معلومه دیگه. با مامانم.»
مادر لبخندی تلخ زد. اما چشمانش از مهربانی پسر، اشکی شد و درخشید.
پسر مکثی کرد. اندکی در پذیرایی دور زد؛ و دوباره به سراغ مادر آمد:
«مامان، اون وقت من و شما میتونیم یه بابای جدید انتخاب کنیم؟»
مادر هیچ نگفت.
حیران بود که چرا کودک را دست کم گرفته!؟
یعنی پسر به همین راحتی، با جدایی کنار میآمد؟!